مخصوص 2تا ازدوستام که حسابی دایرکشنی هستن
مخصوص 2تا ازدوستام که حسابی دایرکشنی هستن
((این داستان کلا از زبون هریه))
زین:هی!!!
خودم:چرا هیی؟
زین:آدم برای هی گفتن هم باید دلیل بیاره عجب دوره و زمونه ای شده ها!!
لوییس:بچه ها من دیگه می خوام برم.
نایل :صبر کن منم بیام!
لوییس:برو بینیم بابا !من پول ندارم ها توراه هرچی دیدی معدت درد بگیره گشنت بشه ها!
نایل:نه نگران نباش با خودم خوراکی آوردم.
و بعد دست کرد تو جیبش و یه عالمه شکلات و پاستیل از تو جیبش آورد بیرون.
زین:اااااااااااه اینا چقدر شبیه شکلاتا و پاستیلای خونه ی ما هستن!
نایل:خب از خونه ی شما آوردمشون دیگه با سواد!
لوییس دستشو چپ و راست کردو گفت:نوچ نوچ نوچ نوچ نوچ نایل گشنه!
نایل:بی ادب!
زین:اشکال نداره نایل همش ماله خودت بود.
نایل هم شکلاتو پاستیل هارو گذاشت تو جیبش و رفت زین رو بغل کردو گفت:فقط تو من رو درک می کنی!
زین با تعجب یه نگاهی به نایل انداخت و گفت:دررررررررررررررکککککککک!!!!!!!!!!
خودم:مگه شما دوتا نمی خواستید برید ؟برین دیگه!
نایل:آه چرا لویییییییییییییییییس!بیا بریم!
زین:نه صبر کنید.
خودم:چرا زین؟
زین:من نمی تونم برم خونه ی خودمون خودتون میدونید که؟
خودم:خب چیکار کنیم؟
زین:بریم گربه سوار خر کنیم!اینم سواله؟عایا؟
خودم:خب ینی ...
زین:ینی یکییتون من رو دعوت کنید که واسه امشب بیام خونتون!
خودم:بیا خونه ما تازه خانواده هم نیستن رفتن مسافرت!
زین:باشه.
لوییس:نایل بیا بریم دیگه.
نایل:باشه آخرا شه بذار این چندتا پاستیل رو هم بشمرم!
لوییس هم دست نایل رو کشیدو با خودش برد .
لوییس:خدافظ بچه ها!
من و زین:خدافظ لوییس،خدافظ نایل.
خودم:خب زین بیا ماهم بریم
و بعد با هم رفتیم به خونه ی ما . سوار
آسانسور شدیم و طبقه ی دوم آپارتمان جلوی واحدمون وایستادم و دستم رو کردم
توجیبم تا کلید رو بیرون بیارم اااااه از دست این شلوار های تنگ!به زور در
میاد این کلید!به هر زحمتی که شده کلید رو بیرون آوردم و در رو باز کردم
:بفرما داخل!
و بعد با هم وارد خونه شدیم زین رو به طرف اتاق هدایت کردم.
خودم :خب اینم از اتاق من و جما
دستم رو گذاشتم رو دستگیره ی در تا در
رو باز کنم ولی باز نشد یه بار دیگه زور زدم و در همون حال گفتم:اتتاقق منن
و ججمماا!!د باز شو دیگه ل/عن/تی
زین هم یه نگاهی به من انداخت و گفت:من خوابم میاد زود باش!
خودم:در بازنمیشه فک کنم جما از ترس اینکه اتاق رو بهم بریزم در رو قفل کرده رفته!
سرم رو به سمت اتاق مامان و بابام انداختم و گفتم:باید امشب پلو هم بخوابیم!
زین:پلو هم؟!
خودم:Yess
رفتیم و رو تخت خوابیدیم
خودم:شب بخیر زین
زین:سب بخیر هری
من یه چرخ زدم و پتو رو کشیدم رو خودم
زین:هی جان !احتمالا منم آدمم ها!
خودم:آها بیا بیا بکش روت
یه دستم رو گذاشتم رو سرم و دست دیگم رو انداختم رو بالشت
زین:آی موهام موها!! له شد له له !!واااااااااااااااایییی!!
خودم:خب خب چه خبرته دستمو برداشتم!
زین یه دستی به سرش کشیدو گفت:بدبخت اونی که بخواد زنت بشه!
خودم:خیلی هم خوشبخته شوهر به این خوبی!
زین:بگیر بخواب بسه بچه پررو!
فردا صبح...
خودم:زین پاشو صبح شده!
زین یه خرناس کشیدو غلتی خورد و از تخت
افتاد پایین تققققققققققق و بعد کلشو از پشت تخت آورد بالا و گفت
:صبح؟...و دوباره رو ی زمین ولو شد:وا ی نه!!
من دست و صورتم رو شستم و رفتم داخل آشپز خونه تا ببینم چی داریم واسه صبحونه یه بستهTac-Os
از داخل کابینت آوردم بیرون و بهد زین هم با حالتی خواب آلود از جاش بلند
شدواومد رو ی صندلی نشست و هی عقب و جلو می رفت،چشماش عین چشم خون آشام ها
قرمز شده بود و تمام رگ هاش معلوم بود موهاشم که دست کمی از موهای من نداشت
،لباسشم چپکی شده بودمنم یه پاکت شیر از داخل یخچال آوردم بیرون و به زین
گفتم:زین چیزی شده؟انگار از جنگ برگشتی!دیشب خوب خوابیدی؟
زین چیزی نگفت هنوز مات و مبهوت بود .
خودم:زین؟و بعد بلند داد زدم:ززززززززززیـــــــــــــــــــــــــــــــــــن؟؟؟؟
زین هم از جاش پریدو گفت :هاهاها!چیشده؟حمله کردن؟
خودم:نـــــه میگم خوب خوابیدی؟
زین:خوب خوابیدم ؟به نظر تو من خوب خوابیدم؟نه!انگار کناره جفتک اندازه 3000 خوابیده بودم!تمام بدنم کبود شده!عین دیوونه ها می خوابی!
خودم:واقعا!!!پـــــَ چرا بیدارم نکردی؟
زین:هر بار که صدات میکردم با پات میزدی تو شکمم! ظاهراً خواب دیدی جام جهانی رو بردی!
خودم :ااااا از کجا فهمیدی!
زین:آخه داشتی یه بند با دستات کله ی من رو می گرفتی و می گفتی((الان یه شوتی بزنم که توره دروازه از وسط پاره بشه))و بعد با پات می زدی از زیر چونم!مثله اینکه به تساوی رسیده بودین داشتی پنالتی میزدی!
منم که فَک م به زمین رسیده بود خودم رو
جمع و جور کردم و گفتم :هیولایی هستم تو خوابو نمی دونستم ها!البته امشب
استثنابود مگرنه من هیش وقت اینجور نمی خوابم!...تا قسمت بعد بای...
